دو مسافر و هم سفر کشف می کنند که شخصی در قطار است که الماسهای گرانبهایی با خود دارد که آنها آرزو می کنند که این الماسها برای آنها باشد . آنها توطئه ای می چینند و نقشه ای برای قتل می کشند و تصمیم می گیرند جسد را به رودخانه بیندازند که با مشکل رو برو می شوند آنها تصمیم می گیرند برای خلاصی از جسد آن را خرد کنند و در صندوق کوچکی جای دهند آنها برای خلاصی از جسد تا سر حد جنون پیش می روند